سیاه ترین هفته تاریخ
برخیز ای پسر ابی طالب و بیعت کن! علی علیه السلام فرمود: اگر نکنم چه می کنید؟ عمر پاسخ داد: به خدا قسم گردنت را می زنیم! علی علیه السلام سه بار این سوال را تکرار کرد تا حجت را بر آنان تمام کرد. و بعد بدون آنکه کف دستش را باز کند دستش را دراز کرد...
جهت خواندن متن کامل به ادامه مطلب رجوع نمایید...
سیاه ترین هفته تاریخ (حوادث بعد از رحلت پیامبر)
هنگامی که پیامبر رحلت نمود به علی علیه السلام وصیت کرد که غیر از او کسی غسلش را بر عهده نگیرد، علی علیه السلام عرض کرد: یا رسول الله! هنگام غسل چه کسی مرا کمک خواهد کرد؟ حضرت فرمود: جبرئیل همراه گروهی از ملائکه.
و چنین شد علی علیه السلام آن حضرت را غسل می داد و فضل بن عباس با چشمان بسته آب می ریخت و ملائکه بدن حضرت را به هر طرف که علی علیه السلام می خواست می گرداندند.
علی علیه السلام پس از غسل بدن مبارک حضرت را حنوط کرد و کفن نمود سپس سلمان و ابوذر و مقداد و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام هم داخل شدند و اقتدا به حضرت علی کردند و بر پیامبر نماز خواندند.
سپس حضرت علی به ده نفر از مهاجرین و ده نفر از انصار اجازه ورود داد، تا این که دسته دسته داخل می شدند و دعا می خواندند و خارج می شدند به طوری که تمام مهاجرین و انصاری که حاضر بودند بر آن حضرت نماز گزاردند.
اولین کسی که با ابوبکر بیعت کرد
سلمان فارسی می گوید: در حالی که علی علیه السلام سرگرم غسل پیامبر بود از آنچه مردم (در بیرون خانه) انجام دادند خبر دادم و گفتم: هم اکنون ابوبکر بر منبر پیامبر نشسته و مردم به این راضی نمی شوند که با یک دست با او بیعت کنند، بلکه با هر دو دست راست و چپ با او بیعت می کنند!
علی علیه السلام فرمود: ای سلمان هیچ فهمیدی که اولین کسی که با او روی منبر پیامبر بیعت کرد چه کسی بود؟ عرض کردم: نه، ولی او را در سقیفه بنی ساعده دیدم که با انصار مخاصمه می کرد. و اول کسی که با او بیعت کرد مغیرة بن شعبه بود و بعد از او بشیربن سعید، سپس ابو عبیده جراح و بعد عمربن خطاب و بعد سالم غلام ابی حذیفه و معاذبن جبل بودند.
علی علیه السلام فرمود: درباره اینان از تو سوال نکردم. بگو آیا فهمیدی اول کسی که از منبر بالا رفت و با او بیعت کرد که بود؟ گفتم نه، ولی پیرمرد سالخورده ای را دیدم که بر عصا تکیه کرده و میان دو چشمش جای سجده ای بود که پینه ی آن بسیار بریده شده بود! او از منبر بالا رفت و تعظیمی کرد و در حالی که می گریست گفت: سپاس خدایی را که نمیراند تا تو را در اینجا ببینم، دستت را برای بیعت دراز کن، ابوبکر هم دستش را جلو برد او هم بیعت کرد.
سپس گفت:«روزی است مانند روز آدم!» و از منبر پایین آمد و از مسجد خارج شد.
امیرالمومنین علیه السلام پرسید: ای سلمان، آیا او را شناختی؟ عرض کردم: نه! ولی گفتارش مرا نارحت کرد، مثل این که مرگ پیامبر را به مسخره گرفته بود.
علی علیه السلام فرمود: او ابلیس بود! خدا او را لعنت کند.
ابلیس از غدیر تا سقیفه
پیامبر به من خبر داد که ابلیس و رؤسای یارانش در روز غدیر خم، هنگام منصوب کردن آن حضرت مرا به امر خداوند همگی حاضر بودند.
آن حضرت به مردم خبر داد که من نسبت به آنان از خودشان صاحب اختیار ترم، و به آن ها دستور داد که حاضران به غائبان اطلاع دهند. در این هنگام شیاطین و بزرگان آن ها رو به ابلیس کردند و گفتند: این امت مورد رحمت خداوند قرار گرفته و حفظ شده اند، و دیگر تو و ما را بر اینان راهی نیست. آن ها پناه خود و امام بعد از پیامبرشان را شناختند. ابلیس غمگین و محزون شد.
حضرت علی علیه السلام فرمود:بعد از آن پیامبر به من خبر داد و فرمود: مردم در سقیفه بنی ساعده با ابوبکر بیعت خواهند کرد بعد از آن که با حقّ ما و دلیل استدلال کنند. بعد به مسجد می آیند و اولین کسی که با او بیعت می کند ابلیس است که به صورت پیرمرد سالخورده ی پیشانی پینه بسته چنین و چنان خواهد گفت.
بعد خارج می شود و اصحاب و شیاطین و ابلیس هایش را جمع می کند. آن ها هم مقابلش سجده کرده و می گویند: «کدام امت بعد از پیامبرش گمراه نشد؟! خیال کرده اید من دیگر راهی بر آنان ندارم. کار مرا چگونه دیدید هنگامی که آنچه خداوند و پیامبرش درباره اطاعت او دستور داده بودند ترک کردند». و این همان گفته خداوند است که فرمود: «و لَقَد صَدََّقَ علیهم إبلیسُ ظَنََّهُ فَاتَّبَعُوهُ اِلّا فَریقا مِنَ المُؤمِنِینَ»؛ «ابلیس گمان خود را به آنان درست نشان داد و آنان به جز گروهی از مؤمنین او ا متابعت گردند».
سلمان می گوید: چون شب شد علی علیه السلام فاطمه علیهما السلام را بر الاغی سوار نمود و دست دو فرزندش حسن و حسین علیهما السلام را گرفت و بر در خانه همه اهل بدر از مهاجرین و انصار برد و حق خود را به آنان یاد آور شد و از آن ها خواست که او را یاری کنند.
هیچ کس دعوت او را قبول نکرد مگر چهل و چهار نفر
امام علیه السلام به آنان دستور داد هنگام صبح با سرهای تراشیده و اسلحه در دست بیایند و با او بیعت کنند مکه تا سر حد مرگ استوار بمانند.
وقتی صبح شد جز چهار نفر به پیمان خود وفا نکرند. آن چهار نفر سلمان، ابوذر، مقداد و زبیربن عوام بودند.
شب بعد، باز علی علیه السلام به سراغ آنان رفت و آن ها را از پیمانشان آگاه ساخت. آن ها گفتند صبح نزد تو می آییم. ولی صبح به جز همان چهر نفر کسی نیامد. شب سوم نیز نزد آن ها رفت، باز به غیر ا همان چهار نفر کسی سر عهد و پیمانش باقی نماند.
امیرالمومنین علی علیه السلام وقتی عهد شکنی و بی وفایی آنان را دید،«خانه نشینی» را برگزید و مشغول تنظیم و جمع آوری قرآن شد و از خانه خارج نشد تا آن را جمع آوری نمود، در حالی که قبلا در اوراق، و تکه چوب ها و پوست ها و کاغذها پراکنده بود.
وقتی حضرت همه قرآن را جمع آوری می نمود و آن را با دست مبارک خویش طبق تنزیل و تأویل و ناسخ و منسوخ می نوشت، ابوبکر کسی را نزد حضرت فرستاد که به او بگوید: بیرون آی و بیعت کن! علی علیه السلام جواب فرستاد: من مشغول هستم و با خود قسم یاد کرده ام که عبا به دوش نیندازم جز برای نماز، تا قرآن را تنظیم و جمع آوری کنم. آنان نیز چند روزی سکوت اختیار کردند.
امیرالمومنین علیه السلام هم قرآن را در یک پارچه جمع آوری نمود و آن را مهر کرد. سپس بیرون آمد در حالی که مردم با ابوبکر در مسجد پیامبر نشسته بودند. حضرت با صدای بلند چنین ندا برآورد:
«ای مردم، من از زمانی که پیامبر رحلت نموده مشغول غسل او، و سپس جمع آور قرآن بودم تا این که همه آن را در این پارچه جمع آوری نمودم. خداوند بر پیامبر آیه نازل نکرده مگر آنکه آن را جمع آوری کرده ام، و آیه ای از قرآن نیست مگر آنکه آن را جمع نموده ام، و آیه ای نیست مگر آن که بر پیامبر خوانده امو او تأویلش را به من آموخته است.»
سپس فرمود: «این کار را کردم تا فردا نگویید ما از قرآن بی خبر بودیم.» بعد فرمود: «و بدین جهت که روز قیامت نگویید من شما را به یاری خویش نطلبیدم و حقم را برای شما یاد آور نشدم، و شما را به کتاب خدا از ابتدا تا انتهایش دعوت نکردم»!
عمر در پاسخ گفت: آنچه از قرآن پیش ما است ما را کفایت می کند و احتیاجی به آنچه ما را بدان دعوت می کنی نداریم! سپس علی علیه السلام هم داخل خانه اش شد.
عمر رو به ابوبکر کرد و گفت: سراغ علی علیه السلام بفرست، او باید بیعت کند، تا او بیعت نکند ما صاحب مقامی نیستیم، اگر چه امناء او بیعت کنند.
ابوبکر، نزد علی علیه السلام فرستاد و گفت:«خلیفه پیامبر را پاسخ بگو»! فرستاده ابوبکر پیام را رسانید. علی علیه السلام فرمود: «سبحان الله! چه زود بر پیامبر دروغ بستید! او (ابوبکر) و آنان که اطراف او هستند می دانند که خداوند و پیامبرش غیر مرا خلیفه قرار نداده اند». فرستاده جواب را به ابوبکر رسانید.
ابوبکر گفت: برو به او بگو:«امیرالمومنین ابوبکر را جواب بده»! فرستاده بازگشت و گفته های او را به علی علیه السلام رسانید. آن حضرت فرمود:«سبحان الله! به خدا قسم زمان طولانی از پیمان تان نگذشته است که آن را فراموش کرده باشید. به خدا قسم او (ابوبکر) می داند که این اسم (امیرالمؤمنین) جز برای من صلاحیت ندارد.پیامبر به او که در میان هفت نفر و هفتمی از آن ها بود امر کرد همه آنان به عنوان امیرالمؤمنین بر من سلام کردند. در آن هنگام، او و رفیقش عمر از میان هفت نفر از پیامبر پرسیدند: آیا این امر خدا و پیامبر اوست؟ پیامبر هم پاسخ داد: آری، حقی از خدا و پیامبر اوست، او امیرالمؤمنین و رئیس مسلمانان و پرچم سفید نشاندار است. خداوند عزّو جلّ روز قیامت او را بر پل صراط می نشاند تا دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنم بفرستد.
فرستاده ی ابوبکر رفت و آنچه حضرت فرموده بود به او خبر داد. آن روز هم درباره ی او سکوت کردند.
شب هنگام، باز علی علیه السلام فاطمه را بر الاغی سوار کرد و دست حسن و حسین علیهما السلام را گرفت در خانه همه اصحاب پیامبر رفت و حقّ خود را برای آنان یادآور شد و از آن ها خواست تا او را یاری کنند. ولی هیچ کس جز سلمان، ابوذر، مقداد و زبیر جواب او را ندادند.در این بین زبیر در یاری حضرت شدت بیشتری نشان می داد.
علی علیه السلام چون دید مردم او را خوار کردند و دست از یاری وی برداشتند و با ابوبکر متحد شدند و به او تعظیم کردند«خانه نشنی» را اختیار کرد!
عمر به ابوبکر گفت: چرا کسی را سراغ علی نمی فرستی تا او هم بیعت کند؟ غیر از علی و آن چهر نفر همه بیعت کرده اند!
البته ابوبکر نرمخوتر، سازش پذیرتر، زرنگ تر و دوراندیش تر از عمر بود. برعکس عمر تندخوتر، سخت تر و خشن تر از ابوبکر بود. ابوبکر از عمر پرسید: چه کسی را سراغ او بفرستیم؟ عمر گفت: قنفذ را می فرستیم، او مردی تندخو و خشن و سخت و از آزادشدگان و نیز از قبیله«بنی بن کعب» است.
ابوبکر، قنفذ را به همراهی عده ای به سوی خانه امیرالمؤمنین فرستاد. او آمد در خانه حضرت و اجازه ی ورود خواست، ولی علی علیه السلام به آن ها اجازه نداد. قنفذ و همراهانش نزد ابوبکر و عمر بازگشتند در حالی که آنان در مسجد نشسته بودند و مردم اطرافشان را گرفته بودند و گفتند: به ما اجازه داده نشد. عمر گفت: برگردید! اگر اجاره داد داخل شوید وگرنه بدون اجاره داخل شوید!.
آن ها آمدند و اجازه خواستند. حضرت زهرا علیهما السلام فرمود: «نمی گذارم بدون اجازه وارد خانه من شوید». بار دیگر بازگشتند ولی قنفذ ملعون آن جا ماند
آنان به ابوبکر و عمر گفتند: فاطمه علیهما السلام چنین گفت و نگذاشت بدون اجازه وارد خانه شویم. عمر خشمگین شد و گفت: ما را با زنان چه کار است!!
سپس عمر به عده ای که در اطرافش بودند دستور داد تا هیزم آورند. و عمر به کمک آن ها هیزم را اطراف منزل علی و فاطمه و فرزندانشان علیهم السلام قرار دادند. سپس عمر با صدای بلند به طوری که علی و فاطمه علیهما السلام بشنوند فریاد زد: به خدا قسم ای علی، باید خارج شوی و با خلیفه رسول الله بیعت کنی وگرنه خانه را با خودتان به آتش می کشم»!
حضرت زهرا علیهما السلام فرمود: ای عمر، ما را با تو چه کار است؟. عمر گفت: در را باز کن وگرنه خانه تان را به آتش می کشم! فاطمه علیهما السلام فرمود: آیا از خدا نمی ترسی که به خانه ی من وارد می شوی؟ ولی عمر ابا کرد که برگردد.
عمر آتشی خواست و با آن در خانه را به آتش کشید، و سپس در را فشار داد و باز کرد و داخل شد!
فاطمه علیهما السلام جلو آمد و فریاد زد:«یا ابتاه یا رسول الله!» عمر شمشیرش را که در غلاف بود بلند کرد و به پهلوی فاطمه علیهما السلام زد. فاطمه ناله کرد:«یا ابتاه»! عمر تازیانه را بلند کرد و به بازوی فاطمه زد. فاطمه صدا زد: یا رسول الله، ابوبکر و عمر بعد از تو چه بد رفتاری کردند.
علی علیه السلام ناگهان از جا بلند شد و یقه ی عمر را گرفت و او را محکم کشید و بر زمین زد و بر بینی و گردنش کوبید و خواست او را بکشد. ولی فرمایش پیامبر و وصیّت او را به یاد آورد و فرمود: «ای پسر صحّاک، قسم به خدایی که محمّد را به پیامبری مبعوث نمود، اگر نبود مقدّری که از طرف خداوند گذشته و نیز عهدی که رسول الله صلی الله علیه وآله بت من نموده است، می دانستی که تو نمی توانی داخل خانه من شوی».
عمر فرستاد و از مردم کمک خواست. مردم هم رو به خانه علی علیه السلام آوردند و داخل خانه شدند. امیرالمؤمنین علیه السلام دست به شمشیر برد!
قنفذ از ترس این که مبادا علی علیه السلام با شمشیر به سراغش بیاید، نزد ابوبکر برگشت. چون شجاعت و شدت عمل آن حضرت را می دانست.
ابوبکر به قنفذ دستور داد تا برگردد و گفت: اگر علی از خانه بیرون آمد (دست نگه دار) وگرنه سرسختانه به او هجوم بیاورید، و اگر مانع شد خانه اش را آتش بزنید.
قنفذ ملعون آمد و با همراهانش بدون اجازه به خانه هجوم آوردند. علی علیه السلام سراغ شمشیرش رفت، ولی آن ها زودتر به طرف شمشیر آن حضرت رفتند، و با عده ی زیادشان بر سر او ریختند. عده ای شمشیرها را به دست گرفتند و بر آن حضرت حمله ور شدندو او را گرفتند و ریسمان به گردن آن حضرت انداختند!
هنگامی که امیرالمؤمنین علیه السلام را از در خانه به طرف مسجد می کشاندند. فاطمه علیهما السلام جلو آمد و خود را بین علی و و آن ها فاصله قرار داد و مانع شد. قنفذ ملعون چنان با تازیانه به فاطمه علیهما السلام زد که اثر آن تازیانه پس از مرگ فاطمه علیهما السلام همچون بازوبندی در بازوی او باقی بود. لعنت خدا بر قنفذ و کسی که او را فرستاد.
سپس علی علیه السلام را با زور کشان کشان نزد ابوبکر آوردند در حالی که عمر، با شمشیر بالای سر او ایستاده بود، و خالدبن ولید و ابوعبیدة بن جراح و سالم غلام ابی حذیفه و معاذ بن جبل و مغیرة بن شعبه و اسیدبن حضیر و بشیربن سعد و سایر مردم اطراف ابوبکر را گرفته بودند و همه مسلح بودند.
علی علیه السلام را نزد ابوبکر رسانیدند در حالی که می فرمود: «به خدا قسم، اگر شمشیرم به دستم بود می دانستید که هیچ گاه به چنین کاری دست نمی یافتید. به خدا قسم، خود را در جهاد با شما سرزنش نمی کنم و اگر چهل نفر مرا یاری می کردند جمعیت شما را پراکنده می کردم، ولی خدا لعنت کند کسانی که با من بیعت کردند و سپس مرا خوار و تنها گذاشتند».
وقتی ابوبکر چشمش به علی علیه السلام افتاد فریاد کرد: او را رها کنید! علی علیه السلام فرمود: ای ابوبکر، چقدر زود جای رسول الله را ظالمانه غصب کردی! تو به کدام حق و با چه مقامی مردم را به بیعت خود دعوت کردی؟! آیا تو دیروز به امر خدا و رسول خدا با من بیعت نکردی؟!
شهادت حضرت زهرا و حضرت محسن
وقتی فاطمه علیهما السلام خود را میان قنفذ و شوهرش قرار داد، قنفذ با شلاق بر آن حضرت زد و عمر کسی را نزد قنفذ فرستاد و گفت: اگر فاطمه بین تو و علی فاصله شد او را بزن! قنفذ، فاطمه علیهما السلام را به سمت چهارچوب در خانه اش کشاند و در را فشار داد و استخوان پهلوی فاطمه علیهما السلام را شکست، و طفلی که در رحم داشت سقط کرد و همواره در بستر بیماری بود تا از همان بیماری شهید شد.
سخنان امیرالمؤمنین با عمر
وقتی امیرالمؤمنین را نزد ابئبکر رسانیدند، عمر با فریاد اهانت آمیزی گفت: بیعت کن و از این سختان باطل درگذر!
علی علیه السلام فرمود: اگر بیعت نکنم چه خواهید کرد؟ گفتند: تو را با ذلت و خواری می کشیم!!
علی علیه السلام فرمود: با کشتن من، بنده ی خدا و برتدر رسول خدا را کشته اید. ابوبکر در جواب گفت:بنده خدا بودن را قبول داریم و اما این که خود را برادر رسول خدا خواندی ما قبول نداریم.
علی علیه السلام فرمود: آیا انکار می کنید که پیامبر مرا به برادری خویش برگزید؟! گفتند: آری!
و حضرت این مطلب را سه مرتبه تکرار کرد.
سپس علی علیه السلام رو به مردم کرد و فرمود: ای مسلمانان، ای مهاجرین و انصار، شما را به خدا قسم می دهم آیا در روز عید غدیر خم از پیامبر شنیدید که آن مطلب را می فرمود، و در جنگ تبوک آن مطلب را می فرمود؟( در اینجا علی علیه السلام آنچه پیامبر فرموده بود ذکر کرد ).
ابوبکر از ترس این که مبادا علی علیه السلام را یاری کنند و او را کنار بزنند، پیش دستی کرد و گفت: آنچه گفتی حق است، با گوش های خود شنیده و در قلب هایمان جای داده ایم، ولی بعد از آن، از رسول خدا شنیدیم که فرمود: ما خانواده ای هستیم که خداوند ما را برگزیده و گرامی داشته و آخرت را برای ما به دنیا ترجیح داده است، و برای ما اهل بیت، نبوت و خلافت را جمع نمی کند.
علی علیه السلام فرمود: آیا کسی از اصحاب پیامبر با تو بود که شهادت بدهد؟ عمر برخاست و با اشاره به ابوبکر، گفت: خلیفه رسول الله راست می گوید، من این کلام را همانطور که ابوبکر گفت از پیامبر شنیددم، بعد از عمر, ابوعبیدة، سالم غلام ابی حذیفه و معاذبن جبل هم گفتند: ما هم این کلام را از پیامبر شنیدیم.
علی علیه السلام به آنان فرمود: وفا نمودید به صحیفه ی ملعونه ای که در خانه کعبه بر آن هم پیمان شدید که:«اگر خداوند محمّد ا بکشد یا بمیرد امر خلافت را از ما اهل بیت بگیریدپم».
ابوبکر گفت: از کجا این مطلب را می دانی؟ ما به تو اطلاع نداده بودیم! امام علیه السلام فرمود: ای زبیر و ای سلمان و ای ابوذر و ای مقداد، شما را به خدا قسم می دهم که به سوال من پاسخ دهید: آیا شما از پیامبر نشنیدید که می فرمود: فلانی و فلانی(و همه این پنج نفر را پیامبر نام برد) در میان خود طوماری نوشته اند و در آن هم پیمان شده اند و بر نقشه ی خود قسم هاخورده اند که اگر کشته شوم یا بمیرم...»؟
آنان گفتند: آری، ما از پیامبر این کلام را شنیدیم که به تو می فرمود:«هم عهد و پیمان شده اند تا نقشه خود را پیاده کنند و طوماری نوشته اند که اگر کشته شدم یا مردم، بر علیه تو ای علی متحد شوند و خلافت را از تو بگیرند». تم هم به پیامبر عرض کردی: پدر و مادرم فدایت یا رسول الله! هرگاه چنین شد چه دستوری می دهی که انجام دهم؟ پیامبر فرمود: اگر یارانی پیدا کردی با آن ها جهاد کن و اعلام جنگ نما، و اگر یارانی پیدا نکردی بیعت کن و خونت را حفظ کن.
علی علیه السلام فرمود: به خدا قسم، اگر آن چهل نفری که با من بیعت کردند به عهدشان وفادار بودند در راه خدا با شما جهاد می کردم. ولی به خدا قسم بدانید که خلافت به هیچ یک از نسل های شما تا روز قیامت نخواهد رسید!!.
و اما جواب دروغی که به پیامبر نسبت دادی، کلام خداوند است که می فرماید:«أم یَحسُدُونَ النّاسَ عَلی ما آتاهُمُ اللهُ مِن فَضلِهِ فَقَد آتَینا آلَ إبراهِیمَ الکتابَ وَ الحِکمَةَ وَ آتَیناهُممُلکا عَظِیما»؛ «آیا بر چیزی که خداوند به آنان از فضل خویش عطا کرده حسادت می کنید، ما به آل ابراهیم کتاب و حکمت و حکومت بزرگ دادیم.» کتاب یعنی نبوت، و حکمت یعنی سنت، و حکومت یعنی خلافت، و ما آل ابراهیم هستیم.
دفاع مقداد و سلمان و ابوذر از امیرالمؤمنین علیه السلام
مقداد از جا برخاست و گفت:یا علی، چه دستور می فرمایی؟ به خدا قسم اگر امر کنی شمشیر می کشم و اگر امر کنی دست نگه می دارم. علی علیه السلام فرمود: ای مقداد دست نگه دار و پیمان پیامبر و وصیتی که به تو کرده را به یاد بیاور.
سلمان نیز برخاست و چنین گفت: قسم به آنکه جانم به دست اوست اگر من بدانم که ظلمی را دفع می کنم یا دین خدا را عزت می بخشم، شمشیر بر دوش می گذارم و با استقامت با آن می جنگم. آیا به برادر پیامبر و وصّی و جاشین او در میان امتش و پدر فرزندانش حمله می کنید؟! منتظر بلا باشید و در امید خوشی نباشید.
ابوذر از جا بلند شد و گفت: ای امتی که بعد از پیامبرش متحیر مانده و به سبب سرپیچی خویش خوار شده اید، خداوند می فرماید:«إنَّ اللهَ اصطَفی آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إبراهیمَ وَ آلَ عِمرانَ عَلَی العالَمینَ ذُرِّیَّةً بَعضُ وَ اللهُ سَمیعٌ عَلیمُ»؛ «خداوند، آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر همه جهانیان برگزید، نسل هایی که از یکدیگرند و خداوند شنونده و داناست.» آل محمّد صلی علی علیه و آله وسلم از آخرین نسل های نوح اند و آل ابراهیم از نسل ابراهیم هم اینان برگزیده ی فرزندان اسماعیل و عترت پیامبرند. آنان اهل بیت نبوت و جایگاه رسالت و محل رفت و آمد ملائکه اند. آنان همچون آسمان بلند و کوه های استوار و کعبه پوشیده و چشمه زلال و ستارگان هدایت کننده درخت مبارک هستند که نورش روشنی می بخشد و روغن آن مبارک است.
محمّد خاتم پیامبران و آقای فرزندان آدم است، و علی وصّی اوصیاء و امام متقین و رهبر سفید پیشانیان (نشانداران نورانی) است. اوست صدیق اکبر و فاروق اعظم و وصّی محمد صلی علی علیه و آله وسلم و وارث علم او و صاحب اختیارتر از مؤمنین نسبت به خودشان همان گونه که خداوند می فرماید:«النَّبیُّ أولی بالمُؤمِنینَ مِن أنفُسِهِم وَ أزواجُهُ أُمَّهاتُهُم وَ أُولوا الأرحامِ بَعضُهُم أَولی بِبَعضٍ فِی کِتابِ اللهِ»؛ «پیامبر نسبت به مؤمنین، از خودشان صاحب اختیارتر است و همسران او مادران آنان اند و خویشاوندان در کتاب خدا بعضی بر بعضی اولویت دارند».
پس هرکه را خدا مقدم کرده، مقدم و هرکه را خدا مؤخر داشته، مؤخر بدارید، و ولایت و وراثت پیامبر را به کسی که خداوند قرار داده واگذار کنید.
عمر از جا بلند شد و در حالی که ابوبکر روی منبر نشسته بود به وی گفت: چرا روی منبر نشسته ای و این مرد (علی علیه السلام) نشسته و با تو روی مخالفت دارد، بر نمی خیزد تا با تو بیعت کند؟ دستور بده تا گردنش را بزنیم!.
این در حالی بود که امام حسن و امام حسین هم ایستاده بودند. با شنیدن این سخن شروع به گریه کردند. علی علیه السلام آن دو را به سینه چسبانید و فرمود: به خدا قسم بر کشتن پدرتان قدرت ندارند.
دفاع ام ایمن و بریده اسلمی از امیرالمؤمنین
ام ایمن پرستار پیامبر پیش آمد و گفت: «ای ابوبکر، چه زود حسد و نفاق خود را ظاهر کردید»! عمر دستور داد تا او را از مجلس بیرون کنند و گفت: ما با زنان کاری نداریم!.
بریده اسلمی برخاست و گفت: آیا به برادر پیامبر و پدر فرزندانش حمله می کنی، در حالی که تو در میان قریش همان کسی هستی که خوب تو را می شناسیم. آیا شما دو نفر همان کسانی نیستید که رسول خدا به شما فرمود: «نزد علی علیه السلام بروید و به عنوان امیرالمؤمنین بر او سلام کنید»؟ شما در جواب گفتید: آیا دستور خدا و رسول خدا است؟ آن حضرت فرمود: آری.
ابوبکر جواب داد: آری همین طور است، لکن پیامبر بعد از آن فرمود:برای اهل بیت من نبوت و خلافت جمع نمی شود! بریده اسلمی هم گفت: به خدا قسم پیامبر این را نفرموده است. به خدا قسم در شهری که تو امیر آن باشی سکونت نمی کنم. عمر دستور داد تا او را زدند و بیرون کردند.
چگونه علی دست داد
سپس عمر گفت: برخیز ای پسر ابی طالب و بیعت کن! علی علیه السلام فرمود: اگر نکنم چه می کنید؟ عمر پاسخ داد: به خدا قسم گردنت را می زنیم! علی علیه السلام سه بار این سوال را تکرار کرد تا حجت را بر آنان تمام کرد. و بعد بدون آنکه کف دستش را باز کند دستش را دراز کرد.
ابوبکر هم دست به دست او زد و به همین مقدار کفایت کرد.
علی علیه السلام قبل از اینکه بیعت کند در حالی که ریسمان به گردنش بود خطاب به پیامبر صدا زد:«ای پسر مادرم! این قوم مرا خوار کردند و نزدیک بود مرا بکشند».
پس از امیرالمؤمنین به زبیر گفتند بیعت کن. ولی او ممانعت کرد! در هنگام عمر و خالدبن ولید و مغیرة بن شعبه با عده ای از مردم به وی حمله ور شدند و شمشیرش را گرفتند و آن قدر بر زمین زدند تا شکست و او را کشان کشان آوردند.
زبیر، در حالی که عمر بر سینه اش نشسته بود گفت: ای پسر صهاک، به خدا اگر شمشیرم در دستم بود از من فاصله می گرفتی، و سپس بیعت نمود.
سپس سلمان را گرفتند و چنان بر گردنش زدند که مانند غده ای باد کرد. بعد دستس را گرفته و پیچاندند، لذا به اجبار بیعت کرد.
سپس از ابوذر و مقداد به زور بیعت گرفتند؛ هیچ کس جز علی علیه السلام و سلمان و ابوذر و مقداد و زبیر به اجبار بیعت نکردند.
سلمان می گوید: در بین ما زبیر از همه ما شدیدتر صحبت می کرد. او وقتی بیعت کرد چنین گفت: ای پسر صهّاک،به خدا قسم اگر این طاغیان به کمک تو آمده اند نبودند، جرأت نمی کردی به من نزدیک شوی در حالی که شمشیر در دستم باشد، زیرا من ترس و پستی تو را خوب می دانم، ولی طاغیانی یافته ای که با آن ها خود را تقویت کرده ا و غالب شده ای.
سخنان سلمان بعد از بیعت
سلمان بعد از بیعت گفت: تا آخر روزگار بدبختی خود را خریدید. هیچ می دانید چه ضرری به خود زده اید؟ کاری انجام دادید و به خطا رفتید! سنت و روش پیشینیان خود را که اختلاف و تفرقه می نمودند عملی کردید، و از سنت پیامبرتان سرپیچی کردید. خلافت را از معدن آن و اهلش خارج کردید.
عمر گفت: ای سلمان، حال که رفیقت (علی علیه السلام ) بیعت نمود و تو نیز بیعت کردی هرچه می خواهی بگو و آنچه می خواهی بکن. رفیقت هم آنچه می خواهد بگوید.
سلمان گفت: از پیامبر خدا شنیدم که می فرمود: گناه امتش تا روز قیامت و عذاب همه آن ها بر گردن تو و رفیقت (ابوبکر) است که با او بیعت کردم.
عمر جواب داد: هرچه می خواهی بگو، بالاخره بیعت کردی و خداوند چشمت را روشن نساخت که رفیقت خلافت را بر عهده بگیرد!
سلمان گفت: شهادت می دهم که من در بعضی از کتاب های آسمانی خوانده ام که تو ـ با اسم و نسب و صفاتت ـ دری از درهای جهنم هستی.
عمر گفت: آنچه می خواهی بگو! آیا خداوند خلافت را از اهل ان خانه نگرفت که شما آنان را بعد از خداوند ارباب خود قرار داده اید؟!!
سلمان گفت: شهادت می دهم که من از پیامبر درباره ای آیه «فَیَومَئِذٍ لا یُعَذِّبُ عَذابَهُ أحَدُ وَ لا یُوثِقُ وَ ثاقَهُ أحَدُ»؛ « در آن روز هیچ کس را مانند او عذاب نمی کند و هیچ کس را مانند او به بند نکی کشند»، سوال کردم آن حضرت فرمود: مقصود تو هستی. عمر گفت: ساکت شو! خدا سدایت را کوتاه کند. ای غلام! ای پسر بد گفتار!.
در این هنگام علی علیه السلام رو به سلمان کرد و گفت: تو را قسم می دهم که ساکت باشی!
سلمان می گوید: به خدا قسم اگر علی مرا به سکوت امر نمی کرد آنچه در قرآن درباره اش نازل شده بود و آنچه پیامبر خدا درباره عمر و رفیقش شنیده بودم بازگو می کردم. عمر که سکوت سلمان را دید گفت: تو مطیع و تسلیم علی هستی.
سخنان ابوذر بعد از بیعت
سلمان نقل می کند: وقتی ابوذر و مقداد بیعت کردند و چیزی نگفتند، عمر گفت: ای سلمان تو هم مثل دو رفیقت خودداری نمی کنی؟ به خدا قسم تو نسبت به این خاندان از آن دو نفر با محبت تر نیستی و از آن دو بیشتر به آنان احترام نمی کنی. همان طور که می بینی آن دو خودداری کردند و بیعت نمودند.
ابوذر گفت: ای عمر، ما را به محبت آل محمّد صلی الله علیه و آله و تعظیم آن ها سرزنش می کنی؟ خدا لعنت کند، همچنان که کرده است، هرکس که با آنان روی دشمنی داشته باشد و به آنان دروغ ببندد و حقشان را پایمال کند و مردم را بر آنان مسلط کند و این امت را به عقب برگرداند.
عمر گفت: آمین! خدا لعنت کند هر که حق آنان را پایمال کند، به خدا قسم آن ها حقی از خلافت ندارند و آنان با مردم در این مسأله یکسانند.
ابوذر گفت: پس چرا در مخاصمه با انصار، به حق ایشان و دلیلشان استدلال کردید؟!
سخنان علی علیه السلام بعد از بیعت
در این هنگام علی علیه السلام به عمر فرمود: ای پسر صهّاک، آیا ما را در خلافت حقی نیست، ولی خلافت از آن تو و فرزند زن مگس خوار است؟!
عمر گفت: ای اباالحسن، حال که بیعت کردیدست بردار. چرا که همه مردم به رفیق من رضایت دادند، و به خلافت تو راضی نشدند. پس گناه من چیست؟
علی علیه السلام فرمود: ولی خداوند و پیامبرش جز به خلافت من راضی نیستند.«به تو و رفیقت و آنان که دنبال شما و هم دست شمایند، مژده غضب و عذاب و خواری خدا را می دهم»
وای بر تو ای پسر خطاب! کاش می دانستی چه جنایتی بر خود روا داشته ای. اگر بدانی ار چه خارج شده و به چه داخل شده ای و چه جنایتی بر خود و رفیقت نموده ای؟!
ابوبکر گفت: ای عمر، حال که با من بیعت کرد و از شرّ او و حمله ناگهانی و سر و صدایش آسوده شدیم بگذار هر چه می خواهد بگوید.
غاصبان خلافت در تابوت جهنم
علی علیه السلام فرمود: جز یک مطلب چیزی نمی گویم. شما را به خدا یادآور می شوم ای چهار نفر(سلمان، ابوذر، مقداد و زبیر) من از پیامبر خدا شنیدم که می فرمود: تابوتی از آتش وجود دارد که دوازده نفر در آن هستند: شش نفر از اولین و شش نفر از آخرین. این تابوت، در چاهی در قعر جهنم واقع شده که در صندوق قفل شده دیگری است. بر در آن چاه تخته سنگی است. هنگامی که خداوند اراده می کند دوزخ را شعله ور کند این سنگ بزرگ سخت را از روی این چاه بر می دارد و از شعله و حرارت این چاه، جهنم شعله ور می شود.
علی علیه السلام در ادامه سخنانش فرمود: شما شاهد بودید که از پیامبر خدا درباره آنان و «اولین» سوال کردم، فرمود: اما «اولین» عبارت اند از: پسر آدم علیه السلام که برادرش (هابیل) را کشت، و فرعونِ فراعنه،و آن کسی که درباره خداوند با حضرت ابراهیم علیه السلام بحث کرد، و دو نفر از بنی اسراییل که کتابشان را تحریف کردند و سنتشان را تغییر دادند، که یکی از آنها کسی بود که یهودیان را یهودی نمود و دیگری نصاری را نصرانی کرد. و ابلیس ششمین نفر آنان است.
و اما شش نفر از «آخرین» عبارت اند از: دجال و این پنج نفر اصحاب صحیفه و نوشته و جبت و طاغوتی که بر سر آن با هم عهد بسته اند و بر دشمنی تو ـ ای برادرم ـ پیمان بسته اند.
بعد من فلان و فلان بر علیه تو متحد می شوند. این و این، و پیامبر نام اشخاص را برد و یکی یکی آن ها را بر شمرد.
سلمان می گوید: ما گفتیم: راست گفتی، گواهی می دهیم که ما هم این کلمات را از پیامبر خدا شنیدیم.
عثمان گفت: یا اباالحسن، آیا نزد تو و این اصحابت راجع به من حدیثی هست؟ علی علیه السلام فرمود: آری، از رسول خدا شنیدم که دو بار تو را لعنت کرد و بعد از آن برایت استغفار نکرد.
عثمان خشمگین شد و گفت: من با تو کاری ندارم، هیچ گاه تو مرا رها نمی کنی، نه در زمان پیامبر و نه بعد از او!
علی علیه السلام فرمود: آری خداوند بینی تو را بر خاک بمالد.
عثمان گفت: به خدا قسم، از رسول خدا شنیدم که فرمود: زبیر از اسلام بر می گردد و مرتد کشته می شود.
سلمان می گوید: علی علیه السلام آهسته به من فرمود: عثمان راست می گوید. او بعد از قتل عثمان با من بیعت می کند، و بعد بیعت مرا میشکند و مرتد کشته می شود!
سلمان می گوید: علی علیه السلام فرمود: همه مردم بعد از پیامبر از دین برگشتند به جز چهار نفر. مردم بعد از پیامبر دسته ای به منزله هارون و پیروانش، و دسته ای به منزله گوساله و پیروانش شدند. پس علی علیه السلام شبیه هارون و عتیق (ابوبکر) شبیه گوساله و عمر شبیه سامری است.
از رسول خدا شنیدم که فرمود:گروهی از اصحابم که از اشراف و صاحبان مقام و منزلت از ناحیه من هستند روز قیامت می آیند تا از صراط بگذرند. وقتی من آن ها را می بینم، می شناسم، و آنان نیز مرا می بینند و می شناسند، ایشان را از نزد من جدا می کنند. می گویم: پروردگارا! این ها اصحاب من هستند، اصحابم! جواب می آید: نمی دانی این ها بعد از تو چه کرده اند. وقتی از ایشان جدا شدی به عقب برگشتند. من هم می گویم: از رحمت خدا دور باشند.
افسوس که قدر علی بن ابی طالب علیه السلام این امام بزرگوار را ندانستند...
به قول دکتر شریعتی:
افسوس که چقدر زیبایی ها و عظمت ها در دست ملت هایی که لیاقت داشتنش را نداشتند، پایمال شد.
و لَعَنَ اللهُ عَلی اَعدآءَ اللهِ ظالمیهم مِن الأوَّلینَ وَ الأخِرین
منبع: کتاب اسرار آل محمد