ما همسایه شهید رجائی بودیم و او نخست وزیر شده بود.
اتفاقا همان روزها ما کار تعمییرات ساختمانی داشتیم.
صبح روزی که مواد زائد بنایی را به کوچه می بردیم
او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل می رفت.
ما را دید و طبق معمول سلام کرد و گفت : کمک نمی خواهید؟
تشکر کردیم و گفتیم : کار مهمی نیست؛
اما او خیلی سریع نان را به منزل رساند و پیش ما برگشت
و جدی آستین را بالا زد و با خلوص خاصش به کمک ما شتافت.
هر چه اصرار کردیم و خواستیم او را از این کار پر زحمت باز داریم،
نپزیرفت و به کمکش ادامه داد و در همان حال تلاش گفت :
همسایه بودن یعنی همین.
او با این بزرگواری ما را در نهایت بهت و حیرت شرمنده کرد.
- ۲ نظر
- ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۱۶