هنوز از در حرم بیرون نیامده بود که چادرش را برداشت؛
روسریش را شل تر کرد و آهی کشید و گفت:
داشتم خفه می شدم. همین طور که بهش نگاه می کردم،
چشمم به کیفش افتاد که شاید دو سه کیلویی بود.
خواستم بگویم ای چادر چقدر غریبی که صدای تق تق کفش هایش
توجه مرا به خودش جلب کرد، کفش هایی با پاشنه های آنچنانی که
حتی راه رفتن را به سختی انجام می داد و دیگر هیچ چیز برای گفتن نمی ماند!
- ۳ نظر
- ۲۰ آبان ۹۲ ، ۲۱:۰۱