شبی
طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه
بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه
بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد.
دختر گفت : شام چه داری ؟؟!
طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد .
از
آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا
خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر
چه گشتند پیدایش نکردند.
- ۴ نظر
- ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۴۹