ماجرایی که پس از آن، حضرت ادریس (ع)، از قوم خود پنهان شدند، بدین ترتیب بود: پادشاه ستمگر شهر، وارد باغی از باغهای شهر شد و از آن باغ خوشش آمد. به او خبر دادند که کسی از مخالفان پادشاه، که به پیامبری ادریس نبی (ع)، ایمان دارد، صاحب آن باغ است و باغ را به شاه نمی فروشد.
شاه که از طرفی دلش در باغ بود و از طرف دیگر می خواست این مومن ادریس را سر به نیست کند، با زنش که زنی مکار و حیله گر بود مشورت کرد. زنش پیشنهاد داد که در مقابل چشم مردم، چند نفر از موافقان پادشاه، به مخالف بودن او با حکومت پادشاه شهادت دهند و اینگونه، دست پادشاه در کشتن او و تصاحب باغش باز می شود.
بدین ترتیب، مومن بیچاره را به جرم مخالفت با پادشاه و ایمان به ادریس نبی، به دار آویختند. در این زمان، خداوند از آن قوم غضب کرد و به حضرت ادریس (ع)، دستور داد که از بعد از هشدار دادن به پادشاه از شهر خارج شود.
- ۰ نظر
- ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۵۲