عصر روز آخر ماه شعبان بود. دستبند به دستش زده بودند و می خواستند او را ببرند.
مرد به او گفت : در مدتی که نیستی، نفس راحتی خواهم کشید.
پوزخندی زد و جواب داد : تو آنقدر بیچاره ای که اگر من هم نباشم، باز گناه خواهی کرد.