رفته بودند شناسایی، شب قبل ابرها کنار رفته بود و ماه همه جا را روشن کرده بود.
مجبور شده بودند بمانند. وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند. افتاده بودند توی سفره
و می خوردند. یکی از بچه ها که قد کوچکی داشت و همیشه کتاب های درس اش
دستش بود، جلو آمد و خیلی عادی گفت: «دوستان اگر ترکیدید ما رو هم شفاعت کنید.»
بقیه هم می خندیدند. هم به حرف او، هم به غذا خوردن بچه های اطلاعات.
- ۴ نظر
- ۰۵ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۴۸