به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود.
بهنام می رفت شناسایی. چند بار او را گرفته بودند.
اما هر بار زده بود زیر گریه و گفته بود: دنبال مامانم می گردم، گمش کردم. عراقی ها هم ولش می کردند.
فکر نمی کردند که بچه 13 ساله برود شناسایی.
یک بار رفته بود شناسایی، عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آب دار به صورتش زند.
جای دست های سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود.
وقتی بر می گشت، دستش را گرفته بود روی سرخی صورتش، هیچ چیز نمی گفت.
فقط به بچه ها اشاره کرد که عراقی ها فلان جا هستند. بچه ها هم راه افتادند.
بخشی از خاطرات شهید بهنام محمدی
- ۴ نظر
- ۱۲ آبان ۹۲ ، ۰۰:۱۸