- ۳ نظر
- ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۰۱
پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند:
بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟
پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین مکان آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم:
ای دوستان، چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سال های زندگی خود را به جمع ثروت و سیم و طلا می گذرانید،
در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید، همت نمی گمارید؟!
عارفی را پرسیدند: چگونه صبح خویش آغاز کردی؟
گفت: با تاسف بر دیروز و بیزاری از امروز و خوار داشتن فردا!.
بادیه نشینی را گفتند: فردای قیامت پروردگار، به حسابت رسیدگی می کند.
گفت: ای فلان! مرا شاد کردی، زیرا چون کریم به حساب رسیدگی کند، بخشندگی کند.
مردی صاحب خانه خود را گفت:
چوب های این سقف را اصلاح کن که صدا می دهد.
صاحب خانه گفت: نترس که تسبیح می گوید.
مستاءجر گفت: از آن می ترسم که او را رقت قلب
دست دهد و به سجده افتد.
سلمان فارسی، به هنگام مرگ، حسرت زده بود، او را گفتند:
ای اباعبدالله! بر چه دریغ می خوری؟ گفت: بر دنیا دریغ نمی خورم.
ولیکن، با رسول خدا پیمان کردیم و او گفت: وسایل زیست شما،
همچون زاد راه یک سوار باشد. و اکنون، بر آن می ترسم، که بدین
چیزها که پیرامون خویش دارم، از آن فراتر رفته باشم، آنگاه به آنچه
پیرامون خویش داشت اشاره کرد، که شمشیری بود و بالشی و
کاسه ای چوبین.
عارفی به دولتمندی گفت در طلب دنیا چگونه ای؟
گفت به سختی می کوشم.
پرسید: آیا به خواسته خویش رسیده ای؟
گفت: نه!
گفت: این، دنیایی ست که عمر خویش در طلب
خواسته هایش صرف کرده و بدان نرسیده ای
پس، چگونه خواهی بود درباره ناخواسته هایش؟
فرق بزرگی است میان کسی که تنها مانده
و کسی که تنهایی را برگزیده است...
فرانس کافکا